یادداشت پویان عسگری درباره هدیه تهرانی و «دایره مینا» داریوش مهرجویی
هديه تهراني تنها زن ايراني بود كه در بزنگاه تغيير و تحولات اجتماعي در اواسط دهه هفتاد، منش و زيستي مدرن از خودش در فيلمها ارائه داد
7فاز:
درباره هديه تهراني: در آن روزهاي گرم و ملتهب تير ماه 1378، وقتي كه خون دانشجويان پرشور روي آسفالت داغ روانه ميشد و اميدهاي يك نسل (متولدين دهه پنجاه) پيامد گشودگي سياسي/اجتماعي بعد از دوم خرداد 78 در حال پرپر شدن بود، تو در فيلم «قرمز» با داغ ننگ و زخمي كه مردسالاري ايراني بر تنت بجا گذاشته بود، كلنجار ميرفتي و از خلال انتقام، در جستجوي يك هويت زنانه بودي. يك سال بعد، در يكي از معدود تصاوير دلبستگيات در فيلمهاي ايراني، در «شوكران» آنقدر بابت اعتمادت به مرد فريبكار، هزينه پرداختي و ذليل شدي كه مرگ تنها پناه و شيوه آرامشت براي خفتن خود و فرزند درون شكمت بود. بازي درخشان تو در «كاغذ بيخط» شكل دروني شده و پختهتر كاراكتر مالوفات بود. جايي كه در چنبره زشتي و خشونت اجتماع موحش، از طريق خيالپردازي/امر فانتزي به دنبال نجات خود و فرزندانت بودي. با آمدن دهه نكبت (دهه هشتاد) و گسترش تباهي، حضور تو در فيلمها كمتر شد و چه دردناك بود تماشاي قامت فروپاشيده و مچالهات در «چهارشنبه سوري» به گاه پي بردن به خيانت همسر و بيكس بودن در آستانه چهل سالگي. به قول گلوريا سوانسون در «سانست بولوار»؛ فيلمها بيش از حد براي درخشش تو كوچك بودند و چه بهتر كه بواسطه هوش و شخصيتت، خود را خرج لاطائلات ايراني (كالاي ايراني؟!) نكردي. نسلي كه تو تنها ستارهاش بودي (متولدين دهه شصت) با تماشاي چهره چروكيدهات در «اسرافيل» و خويشتنداري هميشگيات در ابراز عاطفه و احساس، بار ديگر بعد از سالها از تماشاي وارستگي يك شخصيت روي پرده سينما به وجد آمد. تو با تمام شكستها و سرخوردگيهايي كه در اين فيلم و در نقش ماهي از سر گذراندي، باز همان شخصيت مستقل و خودساخته هميشگيات را در پايان فيلم، با طفرهروي از ملاقات عاشق ديرين، به رخ تماشاگران كشيدي. عزتنفس برآمده از شخصيت/شمايل تو، يكي از معدود الگوها براي دختران و زنان اين سرزمين طي اين سه دهه به منظور رسيدن به شخصيتِ زن مدرن ايراني بوده است. بعبارت بهتر تو تنها زن ايراني بودي كه در بزنگاه تغيير و تحولات اجتماعي در اواسط دهه هفتاد، منش و زيستي مدرن از خودت در فيلمها ارائه دادي.
درباره «دايره مينا» داريوش مهرجويي: پيرمردِ كمجان (اسماعيل محمدي) در چنبره جمعي بدبخت و افيونزده، از فرط درد فيزيكي و فقر زيستي/فرهنگي ناله ميكند و پسرش (سعيد كنگراني) كه وارد مناسبات قدرت (دلالي خون) شده، بياعتنا به مصائب پدر و ساير انسانهاي مفلوك، فقط به پيشرفت و بهرهمندي از لذات دنيوي (پول و زن) فكر ميكند. انسانيت و حساسيتهاي انساني در اين مناسبات فاسد، لجنمال شده و عنصر پيشبرنده در اين شرايط هولناك «حرص و آز» و سركوب «رحم و مروت» انساني است. به شكلي عجيب، داستانِ اين بهترين فيلم داريوش مهرجويي (در كنار «اجارهنشينها») نه چهل سال پيش، كه انگار همين حالا اتفاق افتاده است. فيلمي صريح و البته دقيق در ترسيم يك جامعه مريض (يك «آشغالدوني» بزرگ) كه جلوتر از هر محصول مذبذب و دروغين و اخته برآمده از سينماي اجتماعي ايران طي چهل سال اخير، هم وضعيت موحش روزگار خود را بازتاب ميدهد و هم به نحوي دردناك، آينده زيستي ترسناك در بلديه برآمده از استانداردهاي «پشتكوهنشيني» را پيشبيني و موكد ميكند. آيندهاي سرد و خالي از عواطف انساني كه در آن اصول انساني جاي خود را به روحيه حيواني داده و در غياب انسان، همه نشانهها دلالت بر يك فروپاشي و اضمحلال تدريجي دارد. در اين «سَرِ گردنه» خون آدمهاي منفعل در شيشه ميشود تا با فروشش جيب عدهاي ديگر پُر شود. بعبارت بهتر جان انسانها، يكباره و به مرور ستانده ميشود تا تن حقير و ناچيز ناانسانهاي دلال و خائن پروار شود. در پايان «دايره مينا» پسر خالي از هر رنج و حس انساني، سرد و خاموش به چشمانداز وحشتناك مقابلش خيره ميشود و به دنبال افراد فلكزده ديگر است تا با فروش خونشان پول بيشتري به جيب بزند. تاريخ به ما ميگويد كه اين پسر «پشتكوهنشين» چند سال بعد جزئي از يك سيستم بزرگتر شد و «دلالي خون» به مناسبات بزرگتر، پيچيدهتر و غيرشفافتري از مناسبات تجاري/مالي تعميم پيدا كرد. تاريخ به ما ميگويد كه انتهاي يك نظام فروپاشيده، لزوما منجر به اميدواري و تاسيس يك سيستم تميز نميشود و چه بسا كه اين خوشخيالي برآمده از تماشاي يك سراب باشد. تاريخ به ما ميگويد كه اتفاقات و ايدهها به شكلي رقتانگيز تكرار ميشوند و در اين ميان اميدواري به بهبود اوضاع، نه از سر خرد و شعور كه از پي جهل و شور، همچون اكتي خام و كودكانه عمل ميكند. اما در مواجهه با بعضي از سئوالات، محل ارجاع نه تاريخ كه روحيه و حساسيت هنرمندانه در انعكاس حالات معنوي/روحي آدميزاد است. چهل و سه سال بعد از «دايره مينا» بايد فيلمسازي واقعي كه از زيست در اين «ديستوپيا» به ستوه آمده و سرشار از جنون/نبوغ است، پيدا شود تا ماجراي خونهاي در شيشه را روايت كند. خونهايي كه بالاخره بر فضاي تنگ و محصور شيشهها فائق آمدند و با انرژي افسارگسيخته و خشمشان شهري را به آتش كشيدند. نه به اميد فردايي بهتر كه صرفا در جهت نابودي هر ويروس و زالوي باقيمانده.
پويان عسگري