یادداشت پویان عسگری درباره «مرگ یزدگرد» بهرام بیضایی و «طوقی» علی حاتمی
فرماليسم منحصربفردِ بيضايي كه در نسبت با متنِ لايه به لايه، ديالوگهاي مطنطن، حد اعلاي بازيگري، و بازي فريبكارانه با زمان و مكان و اشيا و شخصيت، جلوهاي پيچيده و سختفهم پيدا كرده، وراي يگانه بودن در تاريخ سينماي ايران، قابليت مطرح شدن در گستره تاريخ سينماي جهان را دارد. يك شاهكارِ نبوغآميز و بهترين فيلم بهرام بيضائي.
7فاز:
درباره «مرگ يزدگرد» بهرام بيضايي:
زن آسيابان: «آري، اينك داوران اصلي از راه ميرسند. شما را كه درفش سپيد بود اين بود داوري! تا راي درفش سياه آنان چه باشد؟».
پايان «مرگ يزدگرد» بهترين مدخل براي ورود به فيلمِ پيچيده بهرام بيضائي است. جايي كه هجوم تازيان و رميدنِ افراد سپاهِ آخرين شاه ساساني، به منزله پايان عصر خودكامگي و ورود به دوران جاهليت است. جزو معدود لحظاتِ فيلم - قرينه صحنه ابتدايي فيلم و ورود يزدگردِ سوم كه برخلاف نماها/گريزگاههاي مشابه بعدي در نمايش دنياي بيرون از آسياب، ابژكتيو است و نه سوبژكتيو - كه نمايي از جهانِ خارج در نسبت با متني كه تماما در صحنههاي داخلي و در آسياب شكل گرفته، رُخ مينماياند و با رويكردي طعنهآميز به تمام ميزانسنها، نقشمايهها/موتيفها، روايتهاي چندگانه و اضطرار موجود در فيلم، معنا و سويهاي ترسناكتر ميبخشد. انگار در تمام مدتِ اين داستان غريب، آسيابان و زن آسيابان و دخترش با ايفاي نقشهاي متفاوت و متضاد، هم خودآگاه به دنبال حفظ جان خود بودهاند و هم در ناخودآگاه با اينكار قصدِ به تاخير انداختن وقوع فاجعه را داشتهاند.
بيضائي كه شروع داستان را با دهنكجي به روايت تاريخي، با ريشخند كردنِ عبارت كشته شدن يزدگرد سوم به دست آسيابان آغاز ميكند، كل فيلم را به شرح و بسط اين تمسخر و تميز دادن دانايي از جهالت اختصاص ميدهد. او با احضار يك موقعيت تاريخي و قرار دادن آن در يك داستان جناييِ پر تعليق، در بزنگاه مهمي از تاريخ معاصر ايران، ورود شريعت به ايران را با انقلاب 57، همانندسازي ميكند. فيلمي كه سه سال بعد از سقوط آخرين پادشاه در ايران و حادث شدن يك انقلاب ايدئولوژيك، با نگاه و منظري بدبينانه به همه چيز مينگرد. «مرگ يزدگرد» كه واجد تندترين ديدگاه سياسي در تاريخ سينماي ايران در نگاهِ حقيقي به تاريخ، اجتماع، فرهنگ و زيست انسان ايراني از زمان گذشته تا دوران معاصر است، به برآيندي از روزگار قبل و بعد از خود ميماند. فيلم بيضائي كه در شكاف و خلا شكل گرفته بعد از انقلاب 57 امكانِ ساخت پيدا كرده، هم شرحي بر خودكامگي شاهان اين سرزمين ارائه ميدهد و هم در صحنه تكاندهندهي پايانياش، عصرِ دُژخيم بعدي را پيشگويي ميكند. در عين حال فرماليسم منحصربفردِ بيضايي كه در نسبت با متنِ لايه به لايه، ديالوگهاي مطنطن، حد اعلاي بازيگري، و بازي فريبكارانه با زمان و مكان و اشيا و شخصيت، جلوهاي پيچيده و سختفهم پيدا كرده، وراي يگانه بودن در تاريخ سينماي ايران، قابليت مطرح شدن در گستره تاريخ سينماي جهان را دارد. يك شاهكارِ نبوغآميز و بهترين فيلم بهرام بيضائي.
درباره «طوقي» علي حاتمي:
در فيلمهاي علي حاتمي فقيد، تجربه عشق و مواجهه با آن بمثابه تالم روحي و آزار جسماني عمل ميكند. در حقيقت «عشق» بهانه و مدخلي است براي ورود به مغاكِ «نيستي و نابودي». شخصيتهاي عشقبازِ حاتمي از «طوقي» تا «دلشدگان»، همه با عشق و اميد آغاز ميكنند اما نصيبشان از حيات، درد و رنج و مرگ ميشود.
سيد مرتضي (بهروز وثوقي) در جهان تقديري و بدشُگونِ «طوقي» علي حاتمي، نه راه پس دارد و نه راه پيش. از همان ابتداي فيلم، سبكسر و بيخيال در حال خرابكاري است و گند بالا آوردن. اول طوقيِ نحس را بياعتنا به حرفهاي مادرش (ژاله علو) وارد خانه كرد. بعد كفترباز، طوقي را پيش گوهر (شهرزاد) رفيقهي سابقش گذاشت. ديده شدن آن دو با هم بهانه خوبي براي عباس (سركوب)؛ شوهر گوهر بود كه از ديرباز كينه سيد مرتضي را به دل داشت و در پي فرصتي براي ناكار كردنش بود. اين دو اتفاق شوم اوليه در حكم پيشآگاهياي بود كه خبر از مصيبتي بزرگتر ميداد. مرتضي كه از طرف دايياش؛ سيد مصطفي (ناصر ملك مطيعي) به شيراز فرستاده شده بود تا طوبي (آفرين عبيسي) را به عقد دايياش درآورد، يك دل نه صد دل عاشق دخترك شد و او را عقد خودش كرد. و اين تمرد زمينهساز تمام اتفاقات نحس بدي شد. طوبي توسط عباس به قتل رسيد و طوقي - پرنده استعارهاي از دخترك است. هر دو شوم و برهم زننده آرامش و بحرانساز - افتاد دست قاتل. در پايان «طوقي» سيد مرتضي كه در طول داستان عزادار ميشود و واجد فهم، به خونخواهي محبوب از دست رفته، سرگرمي از دست رفتهاش (طوقي) را بهانهي انتقام ميكند. از بالاي بام خانهها خودش را به پشهبند عباس ميرساند و با تيزي خونش را حلال ميكند. طوقياش - عشق فنا شدهاش - كه بال بال ميزند را توي مشتش ميگيرد و از پشهبند ميزند بيرون. نميتواند خودش را از دست آژان مخفي كند و تير ميخورد و زخمي ميشود. كشان كشان خودش را روي زمين ميكشاند و به طوقي توي دستش نگاه ميكند كه هنوز دارد بال بال ميزند. اينجا آخرِ خط است. در يكي از بيادماندنيترين تصاوير «مرگ» در تاريخ سينماي ايران، بالا تنهي سيد مرتضي را از پشت ميبينيم كه به سمت پايين آويزان شده. روحي كه مثل «كفتر» پَر ميكشد و جسمي كه معلق ميان زمين و آسمان قرار ميگيرد. سيد مرتضي بايد جانب آن حرف خردمندانهاش كه در مستي و از سر عذاب وجدان به دايي غايب زد را بيشتر ميگرفت؛ «كي گفته يه جوجه دل باس بشه اختيار داره آدميزاد؟».
پويان عسگري