یادداشت پویان عسگری درباره «جیمی لنیستر» به بهانه اپیزود چهارم فصل هفتم «بازی تاج و تخت»
يك شخصيت را تا كجا ميتوان در مرز بين «ترديد» و «باور» قرار داد؟ آيا باور به دوست داشتن زني مريض براي مردي كه لحظهاي به «حقيقت» چشم دوخته، كافي است؟
7فاز:
يك شخصيت را تا كجا ميتوان در مرز بين «ترديد» و «باور» قرار داد؟ آيا باور به دوست داشتن زني مريض براي مردي كه لحظهاي به «حقيقت» چشم دوخته، كافي است؟ يك مرد چقدر براي درست بودن و شرافت بايد هزينه بپردازد تا لكهي ننگِ لمسِ دستان زن فاحشه از اندامش پاك شود؟ چالش اصلي نويسندگان «بازي تاج و تخت» در تمام اين چند فصل، نه به قدرت رسيدن «دنريس تارگريان» بوده و نه شاه شدن «جان اسنو». قطبهاي خير و شر، واضح و آشكار افراد خود را انتخاب كردهاند و «ميزانسن تقابل» با رئوس و ليدرهاياش قابل شناسايي است. اين ميان اما «جيمي لنيستر» نه عضوي از اشقيا است و نه جزوي از اوليا. كشش و رفت و آمد دائمي او بين خير و شر تمامي ندارد و عشقش به «سرسي لنيستر» فاحشه، مانع ورودش به جهان پاكان شده و او را در طلسم سياه خواهرش، بدل به موجودي نفريني و اهريمني كرده. اما جيمي لنيستر شيطان نيست. بردهي شيطان هم نيست. او كه از ابتداي سريال در مسيري بطئي و تدريجي پي به مفهوم شرافت برده و مردانگياش را بازيافته، خود را وقف زني ميكند كه منكر شرافت است و خواستار سياست. زني سياس كه فقدانش، جيمي را بدل به بزرگترين فرمانده سپاه اوليا خواهد كرد. اما تا آن موقع «سِر جيمي لنيستر» بايد در مغاك ترسناكِ ترديدش دست و پا بزند و پايين برود. مدفون شدن در اعماق دريا شايد آن لحظهاي است كه مرد دلير براي هميشه از عشق به نفرت شيفت كرده و با گذر از ملكه مريض وستروس، به آن چه از او دريغ شده، دست مييابد؛ «شرافتِ مردانه».
پويان عسگري