یادداشت پویان عسگری درباره «كجفهمی انتقادی» در مواجهه با دو فیلم محمدحسین مهدویان؛ «ایستاده در غبار» و «ماجرای نیمروز»
تشخيص «فاشيسم» و به تماشا نشستن آن، نيازمند مسئوليتپذيري اخلاقي و پذيرش خطر ناشي از آن در مواجهه با اثر هنري است. اينكه به صرف ايدهزدگي يا سياستزدگي، موضوع را به «ايسم»هاي همه فهم تقليل ندهيم و يك موقعيت خطرناك - ولو مخالف با ايدههاي شخصيمان - را با همه جوانبش به تماشا بنشينيم.
7فاز:
درباره «ايستاده در غبار»: اي اسنوبهاي بيمزه و بورينگ، چرا نميتوانيد به شكل طبيعي فيلمها را تماشا كنيد؟ از خواندن رابين وود پس چه چيزي عايدتان شده؟ اصلا وود خواندهايد يا اين هم مثل بقيه ژستهاي انتلكتوار از سر خوشامد جمع روشنفكر پيرامونتان بوده؟ جماعتي كه عموما نه روشن هستند و نه فكر ميكنند. برخلاف يك منتقد واقعي كه بايد ميانجي بين فيلم با تماشاگر، و راهنماي فهم جهان اثر باشد. باز صد رحمت به منتقدان سياستزده قبلي كه ميان «سياستورزي» و «استتيك» مرز مشخصي قائل بودند و كمبودها و عقدههاي سياسيشان را به اسم نقد فيلم در چشم و گوش ملت نميكردند. پيشنهاد ميكنم روي حس طنزتان به شدت كار كنيد چون طعنه «بازي ويدئويي» غير از دمدمه بودن و كهنگي، هم بيمزه و خنك است و هم محدوديت شما در بيان كنايي و شيوه طعنهآميز را نشان ميدهد. علاوه بر اينها چنين طعنه كودكانهاي (مناسب گروه سني شش تا هشت سال!) بيشتر از آنكه گوياي محدوديت بقيه تماشاگران در شناخت فيلم باشد خبر از درون حقير و ناچيز گويندهش در مواجهه با سينما و سلايق مختلف ميدهد.
بارها درباره علاقهام به فيلم عالي محمدحسين مهدويان نوشتهام و باز هم به بهانههاي مختلف خواهم نوشت. فارغ از ديدگاه سياسياي كه دارم. مواجهه ايدئولوژيك با «ايستاده در غبار» همانقدر نازل و پيشپاافتاده و غلط است كه ستايش ايدئولوژيك آن. مخالفت با «جمهوري اسلامي»، احمد متوسليان و «روحيه جنگي» جايش در عقدهگشايي جهانسومي در مواجهه با يك فيلم نيست. دلايل سينمايي براي بحث نياز است و دانش عمومي درباره جامعه و فرهنگ ايران در اواخر دهه پنجاه. و از همه مهمتر در نظر گرفتن زير متن درست و انتخاب فيلم مناسب براي مقايسه و بررسي بينامتني به منظور تشخيص شكل، اسلوب و جايگاه اثر در جامعه، فرهنگ معاصر و تاريخ سينما. انقدر سياست چشمانتان را پوشانده و چشمانداز كردستان در «شهر فرنگ» شخصي و ناقصي كه ساختهايد، كورتان كرده كه در فهم ذات و سرشت فيلمساز عاجز ماندهايد. اين تمايل به نمايش خشونت نه عارضي و از سر سفارش «سازمان اوج»، كه از درون و نهاد و جوهر فيلمساز ميآيد. به شكلي باورنكردني در چنبره فرهنگ چپنماي سينماي ايران در چهل سال اخير، فيلمسازي با ايدهها و ارزشهاي دست راستي ظهور كرده. شبيه به جايگاه جيمز كامرون در سينماي دهه هشتاد آمريكا؛ دلبسته فانتزي و تاريخ و فنسالار.
اي اسنوبهاي درگير خرافه، درباره سينما و فيلمها حرف بزنيد بجاي نمايش جمود ذهنيتان. طبيعيتر و سالمتر با فيلمها مواجه شويد چون شما مثلا منتقد و علاقهمند به سينما هستيد و نه پادو و كيفكش رده دهم يك حزب سياسي.
درباره «ماجراي نيمروز»: پل شريدر در مقاله درخشانش درباره «اين گروه خشن» سم پكينپا مينويسد: «چيزي كه پكينپا را منحصربفرد ميكند توانايي او براي مواجهه با خصلت فاشيستي شخصيتش، فيلمهاي آمريكايي، آمريكا و تبديل آن به هنر است. من ميدانم كه فاشيست يك صفت مشخصا شيطاني است اما شرارت آن بيانگر رنج است و رنج احساس پالايندهاي است». البته كه محمدحسين مهدويان به لحاظ خو و منش فيلمسازي با سم پكينپاي فقيد متفاوت است و اسلوب و شيوه ديگري در فيلمسازي را پيگيري ميكند. اما دو فيلمساز در دو موقعيت جغرافيايي متفاوت، در نسبت با تاريخ/سياستِ جامعهشان، و تمايل به نمايش و بروز خشونت، ماهيتي مشابه پيدا ميكنند. در «اين گروه خشن» ژانر وسترن بعنوان نگاه رسمي آمريكايي، دريچهاي براي روايت تاريخ از نگاه يك گروه عملگراي مردانه است كه با از دست دادن اصولشان (مشخصات وسترنرهاي كلاسيك) در دل يك ساختار مدرن به جهنم آخر ميرسند و در فاشيسم مضاعف شده، از بين ميروند. و در «ماجراي نيمروز» گونه تريلر بستري ژنريك/ژانري فراهم ميكند براي تبديل واقعيت تاريخي به فيكشن سينمايي. جايي كه يك دسته مردانه و برآمده از نگاه دست راستي اغراق شده (فاشيسم) در پي انجام ماموريتشان، خصلتهاي معمول سنت قهرمانسازيِ نگاه رسمي (چيرگي بر دشمن) را از دست ميدهند و از صيدشان در هر صحنه عقب ميمانند. كشتار آنها و نمايش كشتهشدگان در «ماجراي نيمروز» هم حساسيت فاشيستي فيلمساز و شخصيتهايش را آشكار ميكند و هم به شكلي ترسناك، تماشاگر و مردان عملگراي فيلم را راهي سكانس جهنمي آخر كرده و فيلم را سرشار از سبعيت و وحشيگري ميكند.
اينگونه است كه مواجهه با دو فيلم، در دو فرهنگ با روحيات متمايز، مشكلساز ميشود. فيلم اول در زمان خود با ژست «انساندوستي» و «اومانيسم» تقلبي برآمده از روحيه نوجوانانه «هيپي»وار رد شد. غافل از آنكه تشخيص «فاشيسم» و به تماشا نشستن آن، نيازمند مسئوليتپذيري اخلاقي و پذيرش خطر ناشي از آن در مواجهه با اثر هنري است. اينكه به صرف ايدهزدگي يا سياستزدگي، موضوع را به «ايسم»هاي همه فهم تقليل ندهيم و يك موقعيت خطرناك - ولو مخالف با ايدههاي شخصيمان - را با همه جوانبش به تماشا بنشينيم. مشكلي كه در مواجهه با «ماجراي نيمروز»، خود را در قالب مخالفت عوامانه با خشونت دست راستي، از ديدگاه سياستزدگي سادهانگارانه، صلحدوستي قلابي و موعظهگري كودكانه نمايان ميكند. در اين مواجهه فرق نميكند كه گوينده يك «جوجه چپ» جو زده باشد يا دلبسته تسكينهاي جعلي از نوع «الن دوباتن» و «يونگ چگونه ميتواند زندگي شما را دگرگون كند». چنين تماشاگر خامي اساسا شيوه رودررويي طبيعي با يك فيلم سينمايي «مسئلهساز» را نياموخته و براساس خرافههاي ذهنياش به داوري درباره «ماجراي نيمروز» مينشيند. او از مواجهه با موضوعي كه هميشه برايش يك عقده سياسي بوده، احساس خطر ميكند و به لحاظ تربيت احساس و سليقه هم بيتربيتتر از آن است كه به مغاك فاشيستي فيلم زل زده و نسبت متناقض خود با جهان فيلم را احساس و فهم كند.
پويان عسگري