بزرگترين پيام سياسي او براي امريكا در ويتو كورلئونه است؛ مردي كه همراه با پسرش مايكل در آخرين دهههاي قرن بيستم به عنوان الگوي ضروريِ سياست كه برآمده از بيرحميِ سياسيِ ماكياوليستي (مكتبي بر پايهي منفعتگرايي) و پراگماتيسم (مصلحتگرايي) است، پذيرفته ميشود؛ [الگويي] ناخوشايند، زشت و منزجركننده.
7فاز: در سالهاي افول مارلون براندو در دههي 60، دستاندرکارانِ پروژههاي سينمايي بارها به اين باور رسيدند که به خاطر جنبشهاي اجتماعي متعددي که براندو خودش را وقف آنها ميکند، نميتوانند تمام و کمال از تواناييهاي او استفاده کنند. به همان ترتيب، زماني که بيشتر وقت براندو صرف فعاليت در آن جنبشها ميشود، هم قربانيان و هم رسانههاي بدگُمان، انگ يک ستارهي هاليووديِ ثروتمند و خودخواه را بر او ميزنند که دارد روح آشفتهاش را با «مشارکت» در اين جنبشها آرام ميکند. با وجود اين، بسياري از آن جنبشها بايستي بر خود باليده باشند که سخنگويي چون مارلون براندو داشتهاند؛ هنرپيشهاي بسيار مشهور و مردي که معمولا به خاطر صداقتش تحسين ميشود و ميتواند توجهات را به سمت خود جلب کند تا از منافع آن بهرهبرداري شود. براندو در عوض، خودش را در استفادهاي «تبليغاتي» ميبيند؛ از عُمدهدلايلي که باعث نفرت عميقش از بازيگري هم بوده. پس باري ديگر، و اينبار در مقام يک فعال اجتماعي، در موقعيتي مضحک و متناقض گرفتار ميشود: ملزومات شرکت در جامعه و مناسبتهاي اجتماعي از يکسو، و تمايل درونيِ فزايندهاش به تنهايي و انزوا از سويي ديگر؛ تمايلي که لازمهاش دوري از انظار و زندگي در مکاني دورافتاده - به زعم خودش در بهشتي خلوت- است.
مارلون براندو قرباني احساسات خودش است. او که هيچوقت بينشِ عميق و تحليلي يا اشتياق و آمادگيِ ذاتي را براي رسيدن به اعتدالي که به عنوان استعداد براي سياستمداران به شمار ميرود نداشته است، به راحتي نسبت به سياهبختي واکنش نشان ميدهد و اگر ببيند مسببِ آن گرايشي مُزمن و آزار دهنده بوده، از کوره در ميرود. شخصي با سرشت او بايستي راه را گم کرده باشد؛ مخصوصا که در آن سالها، سياست در امريکا به شدت تحتتاثير اجرا، بازيگري و بهراهانداختنِ «نمايش» است و همينکه مارلون براندو، يک شهروند واقعي، بخواهد از شخصيت مشهورش فاصله بگيرد و در مقام نمايندهي افراد رنجکشيده و قربانيشده صحبت کند، با صفي طولاني از نقشآفرينان سياسي روبرو ميشود که تحتتاثير چيزهايي هستند که از نگاه او بهغايت شيادانه است. لغزش دائمي سياستمداران از واقعيت به تخيل و بالعکس چيزي نيست که با تلقي او از سياست همخواني داشته باشد. يک «رانلد ريگان» در نگاهِ براندو هنرپيشهاي است ميانمايه و سياستمداري که به خودش زحمتِ دلسوزاندن نميدهد؛ اما ريگان درست همان حرکت جادويي را ميکند که مايه عذاب براندوست: او ميتواند از يک نور ساختگي خارج، و وارد نور ساختگيِ ديگري شود و به نظر ميرسد اين توانايي را دارد که هر دويشان را نور آفتاب بخواند. در مقايسه، براندو در نمايش صداقتش تقريبا کودکانه عمل ميکند. او گريزان، تا سر حد انزجار، از اين واقعيت است که صداقت ارزش چنداني براي يک سياستمدار ندارد.
او هرگز يک سياستمدار نخواهد شد. او اين موهبت را ندارد که کنايه و دوگانهگويي در فن بيان را که با نوعي بصيرت و بينش دروني همراه باشد يکجا در خود داشته باشد، اما به احتمال فراوان بزرگترين پيام سياسي او براي امريکا در ويتو کورلئونه است؛ مردي که همراه با پسرش مايکل در آخرين دهههاي قرن بيستم به عنوان الگوي ضروريِ سياست که برآمده از بيرحميِ سياسيِ ماکياوليستي (مکتبي بر پايهي منفعتگرايي) و پراگماتيسم (مصلحتگرايي) است، پذيرفته ميشود؛ [الگويي] ناخوشايند، زشت و منزجرکننده.
او تلاش خود را کرده است. در اواخر دههي 60، با دوربين 16 ميليمترياش، در هندوستان، صحنههايي را از فلاکتِ مطلق فيلمبرداري کرده. «در آخرين روز فيلمبرداريام، بعد از گرفتنِ فيلم از کودکي که درست جلوي چشمانم جان داده بود، دوربين را زمين گذاشتم و گريستم. ديگر نميتوانستم ادامه دهم.» او قسمتهاي فيلمبرداريشده را در هاليوود نمايش ميدهد و بينندگان واکنش نشان ميدهند. همسر يکي از تهيهکنندهها ميگويد: «بايد مراقب خودمان باشيم.» اما جک والنتي رئيس انجمن فيلم امريکا ميگويد اين فيلم را به ليندون جانسون رئيسجمهور وقت نشان خواهد داد. شايد هم اين کار را ميکند اما پاسخي دريافت نميشود. براندو آن را به شبکههاي تلويزيوني نشان ميدهد و آنها ميگويند دست شما درد نکند اما خودمان هم از اين فيلمها داريم.
مارلون براندو همدردي زيادي نسبت به حزب تازهتاسيسِ «پلنگ سياه» در خود احساس ميکند. در 1968 به بهانهي تحقيق دربارهي فيلم «بسوزان!» به اوکلند ميرود تا با دو عضو کليدي حزب - بابي سيل و اِلدريج کليور- ملاقات کند. آنها تمام طول شب صحبت ميکنند و براندو از کليور ميخواهد فيلمنامهي «بسوزان!» را بخواند و نقطهنظراتش را بگويد. اما کليور تسليم اين چاپلوسي نميشود. او سرسختتر و خونسردتر از آن است که بنشيند و فيلمنامه بخواند! براندو تماس خود را با آنها حفظ ميکند. در دادگاهها حضور بههمميرساند. به حزب کمک مالي فراواني ميکند. در مراسم ختم بابي هاتن شرکت ميکند و ميگويد هاتن ميتوانسته پسر خود او باشد. به تلويزيون ميرود و ميگويد پليس اوکلند، هاتن را به قتل رسانده. آن اقدامات ناشيانه و برآمده از غريزه است، و چندان جدا از علاقهي براندو به زنان زيباي سياهپوست نيست. (مسالهاي که ممکن است برخي اعضاي حزب از آن به عنوان بازي کهنهي «بهرهبرداري» تعبير کنند ). به نظر ميرسد ديدگاه براندو دربارهي طردِ سياهپوستان از جامعهي امريکا در هماهنگي عجيبي با اين ديدگاهِ جاني، شخصيتش در فيلم «وحشي» باشد که وقتي از او سوال شد: «عليه چي شورش ميکني؟» با گويش خاص خود در جواب گفت: «عليه هر چي که فکرش رو بکني .»
اما دلايل محکمتر و منطقيتري براي حمايت او از جنبشهاي بوميِ امريکايي وجود دارد. او در اين مورد تحقيقات و مطالعات فراواني کرده. براي ادعايش پشتوانهي آکادميک دارد. ميداند که در قرن 19 و براي توجيه سياستهاي امپرياليستي ايالاتمتحده مبني بر توسعهي اين کشور تا سواحل اقيانوس آرام، بين 7 تا 18 ميليون سرخپوست از روي کرهي زمين محو شدند. او زمان زيادي را با قبايل مختلفِ سرخپوست ميگذراند و اذعان ميکند که چقدر سادگي، همزيستي، بيريايي، شوخطبعي، انعطافپذيري و داستانگوييشان را دوست دارد. با رهبران جنبشهاي مدافع حقوق سرخپوستان طرح دوستي ميريزد. براي احياي حقوقِ ماهيگيريشان فعاليت ميکند . در راهپيماييها و تظاهراتشان شرکت ميکند. به آنها کمک مالي ميکند. با سياستمداران صحبت ميکند. هرآنچه به فکرش ميرسد انجام ميدهد.
هيچچيز بهتر از وقايع شامگاه 27 مارس 1973 در خاطرهها نميمانَد. شب اسکار است و براندو براي «پدرخوانده» نامزد دريافت جايزه. خودش حضور ندارد و مراسم را از تلويزيون خانهاش در مالهالند درايو تماشا ميکند. به فاصلهي کوتاهي پيش از اعلام جايزهي بهترين بازيگر، آليس مارچاک، منشي براندو با بليطهاي براندو و همراه با يک مهمان، ساشين ليتلفِدِر، بانويي 26 ساله، زيبا، با موهاي بلندوصاف و لباسي از پوست آهو از راه ميرسد. ساشين متن خطابهاي طولاني را همراه خود آورده که براندو نوشته است. به مسوولين برگزاري مراسم ميگويد که اگر براندو برنده شود آن را خواهد خواند. آنها در جواب ميگويند وقت کافي براي خواندن آن خطابه طولاني نيست اما ممانعتي هم از حضور او به عمل نميآورند.
ليو اولمن و راجر مور اعلام ميکنند که برنده، براندوست و ساشين روي سن ميرود. ميگويد براندو «با تاسف فراوان نميتواند اين جايزه ارزشمند را قبول کند. و دليل آن رفتاري است که امروزه از سوي صنعت فيلمسازي و در پخشهاي مجدد تلويزيوني با سرخپوستان ميشود.» ميگويد متن کامل سخنراني را بعد از مراسم در اختيار رسانهها قرار خواهد داد. اين حرکت براندو مخالفان خود را دارد. يک برداشت اين است که ساشين، «جعلي» و رويداد اسکار يک «جلب توجه» بوده است. شايد هم اين صحنهاي خلقشده توسط کارگرداني نسبتا بيتجربه باشد. شايد حضور شخص براندو در مراسم و دلايل مستدل او براي قبول نکردن جايزه، با ارجاعي ساده به بدرفتاري هاليوود با سرخپوستها و نارضايتياش از شرايط فعلي، بازخورد بهتري به همراه داشت.
ساشين ليتلفدر قدري مشکوک به نظر ميرسد اما تمام تحقيقات بهعملآمده حاکي از داستان آشناي زندگيِ سرخپوستي است که مشکلات فراواني براي تطبيق خودش با جامعه امريکايي داشته. جنبش سرخپوستان امريکايي با اين رويداد احيا ميشود. با گذشت اينهمهسال هنوز هم واقعه اسکار 1973 در خاطر جهانيان باقي مانده است. اين لحظهاي است که مارلون براندو از روابط عمومي خود به نحو کاملا موثري استفاده کرد.
با اين همه شايد جذابترينِ جنبشهاي اجتماعي، کمشناختهشدهترينِ آنها باشد: جنبش تاهيتي. زمان فيلمبرداري «شورش در کشتي بونتي» بود که براندو براي نخستين بار با آرامش دلپذيرِ زندگي اهالي تاهيتي و زنان زيبارويي مثل تاريتا آشنا شد. در همان دوران، يک روز تا نوک قله کوهي بالا رفت و جزيره «تتيآروآ» را در دوردست ديد. شيفتهاش شد و از يک ماهيگير خواست تا او را به آنجا ببرد. در واقع، «تتيآروآ» مجموعهاي از چند جزيره کوچک بود؛ تپهاي مرجاني با دهها جزيره که بزرگترينشان يک مُرداب زيبا داشت.
مالکِ آن، «مادام دوران» بود؛ زني سالخورده و نابينا که در سالهاي 67-1966، طي دو قرارداد، مجمعالجزاير را به قيمت 270 هزار دلار به براندو فروخت. مقاومتي محلي پيرامون اين قرارداد وجود داشت. ژاک-دنيس دروله در جلسه مجمع ارضي تاهيتي بحث کرد که اين جزاير در واقع متعلق به خانوادهي سلطنتي هستند اما کريستين مارکان دوست نزديک براندو از نفوذش روي دولت فرانسه استفاده کرد تا اين معامله وجهه قانوني پيدا کند.
مارلون براندو بيشتر اوقات به جزيرهاش ميرود. يکبار ششماهِ تمام آنجا ميماند. در آينده خواهد گفت که شادترين و مفرحترين لحظات زندگياش در آنجا گذشته است، بدون آنکه کار چنداني انجام داده باشد. آن احساس رضايت از رخوت در گذراندن زمان، در طبيعت تاهيتيست که برآورده ميشود. متوجه شده که چگونه ضربان قلبش با اقامتِ هرچه بيشتر در آنجا فروکش ميکند. او چه کار ميکند؟ کتاب ميخواند، سيستم راديويي شخصي به راه مياندازد، ميخورد، مينوشد و از بودن در کنار همسرش تاريتا لذت ميبرد. همسري که به خاطر شوهرش حاضر است ديگر در فيلمي بازي نکند تا مواظب بچههايشان باشد. براندو مگسها را ميپراند. با مشاهده سفيدک و نشانههاي پوسيدگي در گياهان آه ميکشد. حتي بهشت هم محدوديتهاي خودش را دارد؛ و کِرتز هم ديوانگيهاي خودش را .
با گذشت سالها، او برنامههاي گستردهتري در سر داشته است: توسعه، طرحهاي آبي، توريسم. چيزهايي بنا کرده که خودش آنها را هتل، باند فرودگاه و خانههاي کوچک براي اسکان اعضاي خانواده و دوستان ميخوانَد. اما آن نقشهها با شکست مواجه شدهاند. قسمتي به اين خاطر که هر زمان او از جزيره ميرود، آنها رو به زوال ميروند؛ براي اينکه آبوهواي جزيرهها – گرما، رطوب و باد- مستعد تخريب تاسيسات هستند؛ و شايد هم براي اينکه او توانايي کافي در برخورد با ناملايمات و قدرت تصميمگيري در حل مسائل را ندارد. شايد بهشت، رويايي کودکانه باشد؛ جايي که همهچيزش خوشآيند، نوراني و آرامشبخش طراحي شده. مارلون براندو آسوده در خواب، خُفته. تا زمانيکه اضطراب واقعي ناگهان از راه برسد و گريبان قبيلهاش را بگيرد.
از زندگينامه مارلون براندو نوشتهي ديويد تامسون