یادداشت پویان عسگری درباره دیوید لین به بهانه 50 سالگی «دكتر ژیواگو»
«دكتر ژيواگو» شايد عامهپسندترين بيگ پروداكشن تاريخ سينما باشد. حاصل همنشيني چند استاد براي رساندن مفاهيمي انساني/ سياسي/ اجتماعي جهانشمول در قالب داستاني معتبر در ادبيات كه به شيوه داستانهاي پاورقي موردعلاقه تودهها اقتباس شده است. با اين جمله كليدي كه رابرت بولت فيلمنامهنويس هنگام اقتباس از داستان بوريس پاسترناك مدنظر داشته: «ميشه به تمام دنيا از منظر يك داستان عاشقانه نگاه كرد»
7فاز:
خورشيد همچنان ميدمد
يوري وارد كتابخانه ميشود. لارا كه گوشهاي به خواندن كتاب مشغول است، متوجه آمدنش ميشود و نگاه ميكند. يوري كه حالا به او نزديك شده، در تاريكي و سايه قرار ميگيرد و زل ميزند به جمال روشن لارا. عاشق و معشوق مكث و سكوت را به پيادهروي در خيابان گره ميزنند. در پناه برگهايي كه باد با خود به اينور و آنور ميبرد. با تكيه بر عشقي كه پيرامون سردشان را به رنگ گرما درميآورد. اما. اما چند لحظه بعد باز هم يوري را تنها، برخواسته از كابوس دم صبح، به پنجره زل زده و به دنبال لارا ميبينيم. در جستجوي عشق. ديويد لين با يك ديزالو ساده، بودن را به عدم، همراهي را به حرمان، و گرما را به سرما بدل ميكند. در فيلمي كه در زمان خودش به جرم احساساتي بودن، توسط منتقدان ناديده گرفته شد، اين سرما و ياس است كه خودنمايي ميكند. ابزار مالوف فيلمساز براي پرداختن به تم موردعلاقهاش؛ زيبايي رو به زوال. ثبت كردن لحظهاي خاص، در گذر از زمان بيرحم و طبيعت موحش. يا به عبارت بهتر موكد كردن حسي انساني در مواجهه با خشونت دائمي كائنات.
ديويد لين نامي مناقشه برانگيز براي فيلمسازان، تماشاگران، منتقدان و خورههاي فيلم در تاريخ سينما بوده. فيلمساز محبوب و البته لوكس تماشاگران عادي در طول دهه شصت ميلادي. با سه فيلم كليدي؛ «پل رودخانه كواي»، «لارنس عربستان» و «دكتر ژيواگو». ماندگار و جاودانه در تاريخ سينما. از ديده شدهترين فيلمهاي سينماي آمريكا با آماري خيره كننده در جذب تماشاگر. در دوراني كه فيلمها بزرگ و طولاني، چون رمانهاي كلاسيك بودند، در دوراني كه فيلمها از دو بخش تشكيل ميشدند و عملا با دو فيلم با يك بليط مواجه بوديم، در دوراني كه هنوز چريدن به سياق پست مدرنها مد نشده بود و حرفهاي جدي آدمها و منظر بسيطشان به حيات، معنا و خريدار داشت، ديويد لين سلطان فيلمسازان بود. گرانقيمت و مورد توجه. شبيه به كاركردي كه كوئنتين تارانتينو در سالهاي اخير دارد. اما منتقدان به فيلمهاي دوره اولش دلبستگي داشتند. فيلمهايي كوچك كه حاصل پيشرفت لين در متن سينماي انگلستان از يك تدوينگر به فيلمساز بودند. مهمترينهايش دو اقتباس ديدني از چارلز ديكنز به نامهاي «اوليور توئيست» و «آرزوهاي بزرگ» و يكي از جاودانهترين فيلمهاي عاشقانه تمام دوران؛ «برخورد كوتاه». داستان همراهي يك مرد و زن آدابدان انگليسي در مواجهه با عشقي ممنوع و خلاف عرف. يا به عبارت بهتر، خويشتنداري انسان در هجوم بيامان عواطف عاشقانه. با قابهاي نفسگيري كه به كار حبس احساسات دو آدم اصلي فيلم مشغول هستند. تعدادي از منتقدان و نويسندگان مهم سينمايي چون ديويد تامسون، لين را با اين فيلمها به خاطر ميآورند و براي كارش ارزش قائل هستند. شايد به اين خاطر كه فيلمهاي دوره اول، امكانات بيشتري براي منتقد به منظور تفسير و تعابير متفاوت پديد ميآوردند. در حاليكه فيلمهاي دوره بعدي، با دنياهاي مقيد به فيزيك و مادهشان راه را بر هرگونه لفاظي منتقدانه ميبندند. تنها كاري كه منتقد در مواجهه با اين فيلمها ميتواند مرتكب شود توصيف جهان پيچيده، متناقض و غريب اين فيلمها است. معناگريز و ديرياب، در عين حال پر از مايههايي كه امكان كشف و شهود در جهان فيلمها را فراهم ميآورند.
كارنامه دوره دوم لين با «پل رودخانه كواي» آغاز ميشود، با «دكتر ژيواگو» به اوج ميرسد و بعد از عدم موفقيت «دختر رايان» و وقفهاي چهارده ساله در مسير فيلمسازي لين، با «گذري از هند» به پايان ميرسد. «پل رودخانه كواي» شباهتهاي زيادي با فيلمهاي بيگ پروداكشن زمان خودش دارد. و البته تفاوتهايي كه در جزئياتي چون همجواري ستوان نيكلسون (الك گينس) و كلنل سايتو (سسوئه هاياكاوا) در آن غروب دلانگيز و روي پل كواي، خود را نشان ميدهد. «لارنس عربستان» ميتواند لقب خاصترين فيلم بيگ پروداكشن تاريخ سينما را از آن خود كند. فيلمي كه شبيه هيچ فيلم ديگري نيست و بر انبوهي از فيلمسازان بعد از خود تاثير گذاشته؛ از منظري كه استيون اسپيلبرگ براي فيلمسازي و زدن حرفهاي عميق در قالبي بزرگ اما سرگرمكننده، پيدا كرد تا شاهكاري چون «گاو خشمگين» مارتين اسكورسيزي كه حاصل غوطه خوردن مارتي در جهان «لارنس عربستان» است؛ مردي كه بزرگترين دشمن خودش است. هيولايي كه به مصاف قهرمان ميرود تا دمار از روزگارش درآورد. خاصترين جلوه تم موردعلاقه ديويد لين؛ ساختن، نابود كردن و در نهايت مرگ. در «پل رودخانه كواي» پلي كه به مشقت در طول فيلم ساخته شده، با يك انفجار و در عرض چند ثانيه نابود ميشود. به مدد مرگ كسي كه خودش عامل ساخت پل بوده. در «لارنس عربستان» بخش اول به پرورش قهرمان در دل صحرانشينان اختصاص مييابد و در بخش دوم، با وارونه شدن همه چيز و وهم و تخديري كه صحرا و شنهاي روان در روان لارنس برجا ميگذارند به زايش هيولايي منجر ميشود كه قصد نابودي قهرمان را دارد. قهرماني كه ابتداي فيلم نشانمان داده چگونه با موتور و به احمقانهترين شكل ممكن در آغوش مرگ آرام گرفته است.
«دكتر ژيواگو» شايد عامهپسندترين بيگ پروداكشن تاريخ سينما باشد. حاصل همنشيني چند استاد براي رساندن مفاهيمي انساني/ سياسي/ اجتماعي جهانشمول در قالب داستاني معتبر در ادبيات كه به شيوه داستانهاي پاورقي موردعلاقه تودهها اقتباس شده است. با اين جمله كليدي كه رابرت بولت فيلمنامهنويس هنگام اقتباس از داستان بوريس پاسترناك مدنظر داشته: «ميشه به تمام دنيا از منظر يك داستان عاشقانه نگاه كرد». اتفاقي كه در فيلم افتاده است. داستان يك مملكت، يك نسل، يك انقلاب از دريچه يك جهان عاشقانه. داستان يك زن در مواجهه با سه مرد. داستان يك كشور و مردمانش. لارا (جولي كريستي) زن زيباروي داستان، قرار است وطن باشد و قرار. پاشا (تام كورتني) همسر و نامزد لارا معادل انقلاب و سرخوردگيهاي بعد از آن، كاماروفسكي فاسد (راد استايگر) يادآور سياستمداران سازشكار اهل لابي و مدارا، و بالاخره يوري ژيواگو (عمر شريف) كه نماد مردمان سرزميناش است. دلبسته خاك و وطن. دلبسته و عاشق لارا. ملعبه دست سياستبازان كه در گذر از انقلاب و آرمان سرخ و شور كودكانه «سياست رمانتيك»، به تجليل و ستايش از زيباييهاي زندگي ميرسد؛ غروب خورشيد، پنجره يخزده و چهره لارا. صورت پرافسون لارا.
ماندگاري «دكتر ژيواگو» در تاريخ سينما بعد از 50 سال نشاندهنده و مبين همان ايده قديمي است؛ «شان هنر بالاتر از سياست است». بعد از پنج دهه، نه ديگر از اتحاد جماهير شوروي خبري است و نه از آرمانهاي پوسيده سوسياليستي. نه پرچم سرخ مانده و نه ديكتاتورهاي خودكامه. اما فيلمهاي ديويد لين و «دكتر ژيواگو» هنوز زنده هستند؛ وقتي صورت يوري را فرو رفته در تاريكي، زل زده به چهره روشن لارا، در گرافيك جادويي تصاوير فردي يانگ ميبينيم، وقتي موسيقي جاودانه موريس ژار بزرگ به گوش ميرسد، وقتي روايت ژنرال يوگراف (الك گينس) را از سرنوشت غمبار و مرگ غريبانه لارا در اوج گمنامي، در كمپ كارگران ميشنويم، و در نهايت هر وقت كه گريز از زندگي در جامعهاي بسته، و پناه بردن به آغوش «عاطفه»، به عنوان مفري براي دوام آوردن در مواجهه با آلام، معنا و حسي چون همنشيني «يوري و لارا» داشته باشد، به ياد «دكتر ژيواگو» و ديويد لين ميافتيم و نماي پاياني فيلم؛ تصوير رنگين كمان شكل گرفته بر فراز آب پرشتاب كه از دريچههاي سد خارج ميشود و نام فيلم روي اين خروش نقش ميبندد.
پويان عسگري